اینك، زمین بود و مشكلات آن: سرما، گرما، باد و باران، گرسنكى، تشنگى، هراس، تنهایى، اندوه جدایى از بهشت...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاریك، تازیانه بادهاى سخت، سیلى رگبارهاى تند، چنگى كه فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بیاسایند و پناه گیرند.
آدم، ناگزیر فكر خود را به كار انداخت و چیزى نگذشت كه آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خویش مى یافتند نخستین ابزارهاى زندگى بر روى زمین را فراهم آورند.
كوتاه زمانى بعد، اولین گام تشكیل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغییر حالتهاى خویش مى هراسید اما غریزه مادرى و نیز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى، سرانجام، در پایان یك روز دشوار و طولانى، حوا یك پسر و یك دختر به دنیا آورد: قابیل و خواهر دو گانهای او را.
هر دو تنهایى رستند و به كودكان خویش دل بستند. با بزرگتر شدن كودكان، محیط آرام و ساكت اطرافشان، از هیاهویى شاد و شیرین انباشته شد و زندگى آنان معناى ویژه اى یافت.
هنوز اینان بسیار كوچك بودند كه حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد،هابیل و خواهر دو گانه اش نیز به جمع چهار نفرى نخستین خانواده بشرى پیوستند و آدم و حوا، پس از سختیها و رنجهاى بسیار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخكامى، دلشاد و امیدوار شدند و سخت به فرزندان عزیز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابیل و قابیل
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى بالیدند و بزرگتر مى شدند.
دیگر،هابیل و قابیل و خواهرانشان، هر یك، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى، قابیل به زمین روى آورد و با راهنمایى پدر، به زراعت پرداخت.هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا كمك مى كردند.
از این چهار فرزند،هابیل و خواهر دوگانۀ قابیل، زیباتر از آن دو تن دیگر بودند. خواهر تواءمان قابیل، دخترى كامل، برازنده و بسیار زیبا بود وهابیل، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى، جوانى به راستى زیبا مى نمود.
یك روز كه دختران در خانه نبودند وهابیل و قابیل نیز بیرون از خانه، به دنبال كار خود بودند، حوا به آدم گفت:
* آدم! آیا وقت آن نرسیده است كه فرزندانمان، هر یك همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بیاورد....؟
* چرا، مدتى است كه در این فكر هستم. امروز، پس از نیایش چاشتگاهى، از پروردگار خواهم خواست كه مرا در این امر راهنمایى فرماید.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گیرد و در پهنه زمین زندگى كند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیر و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر كدام از پسران، خواهر دیگرى را به همسرى برگزیند.
آن شب، هنگامى كه همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت:
-- خداوند امروز به من امر فرموده كه فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم.
دختران، با شرم، از زیر چشم به هم نگریستند وهابیل سر را به زیر افكند اما قابیل با شتاب پرسید:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است؟
-- خداوند فرمود كه هر یك از شما دو برادر، با خواهر تواءمان دیگرى ازدواج كند.
كلام پدر، چون آب سردى بود كه ناگهان بر سر قابیل ریخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رویش پرید؛ نخست لحظه اى ساكت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم كشید و گستاخانه بانگ برداشت:
-- من این فرمان را نمى پذیرم. چرا نباید با خواهر دو گانۀ خود ازدواج كنم؟ چرا برادر كوچك ترم خواهر زیباى مرا به همسرى بگیرد؟
-- پسرم! این فرمان خداوند بزرگ است؛ تو نباید از فرمان او سرپیچى كنى.
-- دوباره از خداوند بپرس! نارضایى مرا به او بگو! من از این فرمان خشنود نیستم و نمى توانم این را پنهان كنم. من خواهر توامان خود را دوست مى دارم. حتما راه دیگرى وجود دارد.
-- پسرم! من و مادرت، یك بار در بهشت، سرپیچى از فرمان خداوند را آزمودیم. سالها به درگاه او گریستسم تا از گناه ما درگذشت؛ با آنكه ما، به این گستاخى، در برابر دستور صریح او مقاومت نكرده بودیم. در حقیقت بر خود ستم كرده بودیم و از بهشت رانده شدیم.
قابیل گفت:
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم. تو مسئله را با خدا بار دیگر در میان بگذار. این بار اگر فرمانى داد، سرپیچى نخواهم كرد.
خداوند فرمان داد كه هر یك از آن دو -هابیل و قابیل - به دلخواه خود چیزى براى خدا قربان كند. از هر كدام كه مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند.
آدم، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ كرد و قرار شد كه فرداى آن روز هر یك، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر كدام را كه خداوند در آتش قبول خویش سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابیل، بهترین شتر سرخ موى جوان و زیبایى را كه در گله خود داشت حاضر كرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زیر لب، چیزهایى مى گفت:
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام. مى دانم كه هر چه دارم از توست. با سپاس از نعمتهایى كه به من عطا كرده اى، اینك در اجراى فرمان تو، میان دادههاى تو، از این شتر بهتر نداشتم، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم. خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، این قربانى ناچیز را از من قبول كن!
اما قابیل، از میان گندمهاى بسیار و گوناگون خود كه ذخیره داشت، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود اندیشید: گندمهاى مزرعه پایین، با آن دانههاى طلایى و شفاف - كه چشم را خیره مى كند - به راستى حیف است كه در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا كه قرار است بسوزد، چه بهتر گندمهاى مزرعه بالا را كه چندان كشیده و مرغوب نیست، به قربانگاه ببرم.
هر دو به انتظار ایستاده بودند و هر یك به پذیرفته شدن قربانى خود امیدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسید و در پیش چشم همه، در تن شتر گرفت!هابیل، به نشانه سپاس، به سجده در آمد.
قابیل، كه در تقدیم قربانى اخلاص نورزیده بود، برآشفت و سخت اندوهگین شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت. ناگزیر، از ازدواج با خواهر توامان خود دل كند وهابیل، با خواهر زیباى او ازدواج كرد.
به این ترتیب، غائله ازدواج از میان برخاست. اما كینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر روز، آتش آن بیشتر زبانه مى كشید. یك روز كههابیل با گله خود از كنار مزرعه قابیل مى گذشت، قابیل به او گفت:
-- هابیل! سرانجام تو را خواهم كشت. من هر وقت تو را مى بینم، به یاد شكست خود مى افتم. تا تو را از میان برندارم، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزیزم! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نیست. خداوند قربانى را تنها از پرهیزكاران مى پذیرد. چاره، كشتن من نیست، در پرهیزكارى است. حتى اگر قصد كشتن من كنى، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم كشت؛ زیرا من از پروردگار عالم، هراس دارم. دست از این خیال باطل بدار و از ارتكاب این گناه، عالم بیم داشته باش. زیرا به دوزخ خواهى رفت كه كیفر ستمكاران است. بهتر است به خاطر این فكرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش كنى. به خاطر داشته باش كه ابلیس، وقتى كه با فریب و نیرنگ، پدر و مادر را از بهشت بیرون راند، به آدم گفت: با فرزندان تو بر روى زمین بیشتر كار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هیچ یك از آنان رو بر نخواهم تافت.
در سینه قابیل، دیو كینه بیدار شده بود و جز به كشتن برادر، آرام نمى گرفت. سرانجام در یك روز، آنچه نباید بشود، شد.
آن روز قابیل مى دانست كه برادرش كدام سو در كوهپایههاى اطراف گله خود را به چرا برده است. پس به همان سو شتافت. چشمانش دو كاسه خون بود. آتش كین خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى كرد و بر سرعت قدمهایش مى افزود.
گله را از دور دید. از كنار راه، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پیش رفت. ابتدا برادر را ندید. لحظه اى مى چرخید، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت.
كینه، پرده اى تار در پیش چشم او كشیده بود. نه بى گناهى و پاكى برادر را مى دید و نه پلیدى كردار خود را. بالاى سر برادر ایستاد و به او نگریست كه گیسوان انبوهش دور چهره زبیاى او ریخته و گرماى ملایم آفتاب پاییزى، روى پیشانى و بنا گوشش، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطرههاى شبنم كه بر ورق گل.
سینه ستبر و مردانه اش، با هر نفس كه مى كشید بالا و پایین مى رفت، چون زورقى كه بر امواج بركه اى آرام، رها شده باشد و دستهایش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام كشیده اش، افتاده بود شاید در خواب، با همسر خود، درباره فرزندى كه در راه داشتند، سخن مى گفت زیرا سایه لبخندى شیرین، روى لبهایش به چشم مى خورد..
اما قابیل، دیگر چیزى نمى دید؛ كینه، او را كور كرده بود و اینك با سنگى گران در دست، بالاى سر برادر ایستاده بود...
و سرانجام، آن لحظه شوم در تاریخ بشرى فرا رسید، لحظه سقوط و تباهى، لحظه ستم، لحظه خشم عنان گسیخته، لحظه كشتن برادر: قابیل، چون دیوى كژ آیین، سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر كوبید.
و خون، از چشمهها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگ بناى ستم، در جهان، نهاده شد.
تنهابیل، نخست، تكانى سخت خورد و همزمان، آهى كوتاه كشید؛ سپس چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر كه بالاى سرش ایستاده بود نگریست و آنگاه به آسمان نگاهى كرد و پلکها را فرو بست. رعشه اى در تنش افتاد، یك دو بار، پا را بر خاك كشید و سپس از حركت ایستاد... اینك جاودانه به خواب رفته بود....
نسیمى مى وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را - و نیز یك دو شقایق را كه در كنار كالبدش رسته بود - به نوازش تكان مى داد...
قابیل كه گویى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گیج، به پیكر بى جان برادر چشم دوخت. زانوانش سست شد و بى اختیار در كنار او زانو زد و سپس سر بر سینه برادر نهاد و در تیرگى اندوه و پیشیمانى غرق شد.
ناگهان از یادآورى اینكه با پیكر برادر چه كند، بر خود لرزید: چگونه آن را از میان بردارد كه پدر و دیگران در نیابند؟
سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست.
نخست پیكر برادر را بى اراده بر دوش كشید و چون دیوانگان گامى چند، هر سوى دوید...
سپس چون این كار را بیهوده یافت، پیكر را بر زمین نهاد و به فكر فرو رفت اما گویى در سرش آتش زبانه مى كشید. هیچ فكرى به خاطرش نرسید و راه به جایى نبرد.
پشیمانى از ستمى كه روا داشته بود و درماندگى، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنین آه كوتاهى كه برادر در واپسین لحظه حیات از جگر كشیده بود، انگار هنوز در كوه و دشت مى پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پر ملامتش، دل قابیل را پاره پاره مى كرد...
تمام روزهاى بلند و زیباى دوران كودكى، اینك از پیش چشمش مى گذشت:
تمام آن لحظهها كه او و برادرش، شاد و بى خیال، دست در دست در حاشیه رودخانهها و در مزارع به دنبال پروانهها، مى دویدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى كه با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، یكدیگر را گرم كنند.
روزى را به خاطر آورد كه پدر، بز كوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباوه، از پستان پر شیر آن بز، شیر مى مكیدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ایام جوانى، از خاطر گذراند...
دلش از یاد آورى تمام این خاطرهها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان كردن كالبد بى روح برادر - هر دم او را نگرانتر مى ساخت. اگر همان جا مى ماند، بى تردید پدر یا همسرهابیل، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود كه نمى دانست چه باید بكند. در تمام عمر، كشته انسانى ندیده بود.
سرانجام خداوند، كلاغى را برانگیخت تا با شكافتن زمین، گردویى را كه به منقار داشت در پیش چشم او در خاك كند و آن را پنهان سازد. قابیل دریافت كه باید برادر را به همین صورت به خاك بسپارد. اما ناگهان احساس حقارت كرد و سخت متاءثر شد با خود گفت: واى بر من كه از این كلاغ نیز كمترم!
بدین ترتیب، داستان نخستین خانواده بشرى با این سرانجام دلگزا به پایان رسید.
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/1401