(محمد کاظم کاظمی) از شاعران و پژوهشگران برجسته ادبی زبان فارسی است و خاطرهای خواندنی از دوران دفاع مقدس دارد.
به گزارش خبرگزاری انصار به نقل از خبرگزاری فارس، (محمد کاظم کاظمی) از شاعران و پژوهشگران برجسته ادبی زبان فارسی است، این شاعر افغانستانی که در حال حاضر عضو فرهنگستان زبان و ادبی فارسی است در میان جامعه ایرانی چهرهای کاملا شناخته شده است.
کاظمی در وصف شهدای دوران دفاع مقدس، غزلی خواندنی دارد با نام (مسافر) که یکی از معروفترین سرودههای وی هم محسوب میشود.
خاطرات کاظمی در مورد این سروده که در گفتوگو با خبرگزاری فارس، مطرح کرد، شنیدنی است.
من دانشجوی دانشگاه فردوسی بودم و در دانشکده مهندسی درس میخواندم و چند سالی هم میشد که شعر میسرودم، خاطره خوبی که در مورد شعر مسافر دارم این است که برای کنگره شعر دانشجویی به شهر کرمان رفته بودم و آنجا از شعرهای من به عنوان یک شاعر افغانستانی بسیار استقبال شد و حتی چندین بار با دست زدن حضار شعرخوانی من قطع شد.
بعد از سفر کرمان وقتی به مشهد رسیدم و به دانشکده رفتم، چند روز بعد دیدم که تعداد زیادی نامه برای من به آدرس دانشکده آمده است، نامههای در موضوعات مختلف بود که برای من نوشته بودند.
کسانی که آن نامهها را برای من فرستاده بودند، هیچ آدرسی از من نداشتند و فقط میدانستند که من دانشجوی رشته عمران دانشگاه فردوسی مشهد هستم، برای همین هم به آدرس دانشکده برای من نامه فرستاده بودند.
در میان نامهها، نامهای بود از یک دختر شهید که دانشجوی دانشگاه کرمان بود و با تخلص (نامجو)، که از من درخواست کرده بود برای پدر شهید وی شعری بگویم.
این نامه و درخواست آن دختر شهید مرا تحت تاثیر قرار داد و خیلی برایم جالب بود که از شهری که فقط یک بار آن را دیده بودم و از کسی که تا حالا وی را ندیده بودم چنین درخواستی از من شده است.
من چند روز بعد غزلی برای آن دختر شهید با عنوان (مسافر) که مطلع آن بود (و آتش چنان سوخت بال و پرت را) سرودم و برایش فرستادم که بعدها این غزل در اکثر محافل و رسانهها خوانده شد و در مجموعه شعر (پیاده آمده بودم) که نخستین دفتر شعر من بود، منتشر شد.
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستهایی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه آخرت را
وبا غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پاره پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بیسرت را
کجا میرویای مسافر؟ درنگی!
ببر با خودت پاره دیگرت را
/انتهای پیام/
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/4214