زن در حالیكه یك دستش را روى پیشانى، بالاى ابرو، سایه بان چشم كرده بود و به صحراى جلوى كلبه اش مى نگریست، خطاب به شوهر كه در انتهاى كلبه به كارى مشغول بود، به صداى بلند گفت:
-- گمان مى كنم امیر حاكم شهر به اینسو مى آید!
مرد كه با شگفتى به بیرون مى دوید، پرسید:
-- امیر؟
-- آرى، حالا دیگر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشیر او و همراهانش، مى بینم. زیر آفتاب مى درخشند.
مرد در حالیكه به داخل كلبه باز مى گشت، با دلخورى غرید:
-- در این اطراف، جز كلبه ما، آبادى دیگرى نیست، پس بى گمان به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بیكار نمان! غذایى فراهم كن، شاید نزد ما چیزى بخورند...
-- امیران و شاهان، از غذاى من و تو چیزى خورد، آنها هر چیزى نخواهند خورد آنها هر چه بخواهند در سفرههاى خود، همراه بر مى دارند؛ نیازى به آب سرد و نان گرم من و تو ندارند!
آن دو، از همان سالهاى نخستین ازدواج، از شهر كوچ كرده و به این محل آمده بودند. كنار چشمه براى خود كلبه اى ساخته و به تدریج، به آبادانى زمینهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه، پرداخته بودند.
آوازه سر سبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امیر حاكم رسیده بود. امیر غالیا براى شنیدن نالهها گوشى سنگین ولى براى هر خبر پر سود گوشى تیز داشت.
خبر را شنیده و اینك براى دیدن محل، با عده اى از درباریان خود به آنجا آمده بود كه گفته اند: شنیدن كى بود مانند دیدن.
در كلبه، امیر به مرد گفت:
- جاى بسیار زیبایى است؛ ما وصف آن را شنیده بودیم، اینك آن را بسیار بهتر و زیباتر از آن یافتیم كه تصور مى كردیم آیا حاضرى آن را بفروشى؟
- این باغ و مزرعه، محصول زحمت بیست ساله من و همسرم و فرزندان من است. من در همین زمین و كنار همین چشمه و در این كلبه، فرزندان خود را در آن بزرگ كرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند بزرگ نماز گزارده ایم و سپاس او را به جاى آورده ایم. نمى توانم از آن دل بردارم... نه، نمى توانم آن را بفروشم.
امیر حاكم، دیگر چیزى نگفت؛ برخاست و با همراهان آنجا را ترك كرد و به شهر بازگشت.
در شهر، همسر امیر حاكم به وى گفت:
- جایى را كه تو اینقدر پسندیده اى، زیبنده توست، نه یك شهروند ساده، باید آن را بدست آورى!
- اما او، آن را به هیچ قیمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد كه تو آن را تصرف كنى.
- چه راهى؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى كه او را به خاطر خروج از دین امیر حاكم، دستگیر و محاكمه كند و به قتل برساند. مكر نگفتى كه او به خدایان ما ایمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى، او چنین مى گفت.
- بسیار خوب، این بهانه خوبى است. پس از آنكه از وى آسوده شدى، مى توانى زمین و باغ و مزرعه اش را تصرف و كلبه اش را ویران كنى و به جاى آن قصرى براى خویش بسازى.
خداوند به حضرت ادریس، پیامبر همان قوم، فرمان داد تا نزد آن امیر ستمگر برود و به او بگوید: ((آیا به كشتن بنده مؤمن ما راضى نشده بودى كه زمین او را نیز مصادره كردى و زن و فرزندانش را به خاك مذلت نشاندى؟ سوگند به عزت و جلالم كه حلم و بردبارى ما، تو را فریفته است. زودا كه تو را به ذلت افكنیم و تو همسر اغواگرت را هلاك سازیم.))
ادریس، پیام خداوند را در حضور درباریان مو به مو به امیر حاكم رسانید. او بر آشفت و ادریس را از مجلس خود بیرون راند. همسر امیر، كسانى را فرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پیش از آن، یاران ادریس، او را آگاه كرده بودند.
ادریس به یاران خویش فرمان داد تا شهر را ترك كنند و خود نیز از شهر بیرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشكسالى مبتلا خواهد ساخت و امیر حاكم را به خاك مذلت خواهد نشانید و هلاك خواهد كرد.
وعده خدا انجام یافت: امیر و همسرش هلاك شدند و امیرى دیگر بر تخت او نشست و خشكسالى بر شهر، چیره شد.
بیست سال بر مردم گذشت در حالى كه قطره اى باران نباریده بود.
پس از بیست سال، خداوند به ادریس فرمان داد كه اینك به شهر درآى و از ما طلب باران كن زیرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندك اندك دریافته بودند كه سختىها به خاطر ستمى بود كه امیر پیشین بر آن مرد مؤمن روا داشته و نیز ادریس پیامبر را از شهر آواره كرده بود و آنان هیچ عكس العملى در برابر ستم وى، از خویش نشان نداده بودند.
دیگر در شهر، از هر دهانى شنیده مى شد كه:
- این همه بلاها را از آن مى كشیم كه امیر ستمكار پیشین، صاحب آن باغ و مزرعه زیبا را به بهانه خداپرستى كشت و خانواده او را به خاك مذلت نشانید و ادریس نبى را در كوه و بیابان آواره كرد و ما دم نزدیم!
- كاش مى دانستیم ادریس به كجا رفته است تا او را مى یافتیم و از او مى خواستیم كه نزد خداوند خویش از ما شفاعت كند و به دعا، از خدا باران بخواهد و از این بدبختى رهایى یابیم.
- اگر ادریس نیست، خداى او هست؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى آوریم و از او مى خواهیم كه گناه ما را ببخشاید.
ادریس به فرمان الهى، پا از غار بیرون نهاد و به سوى شهر، به راه افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادریس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او ایمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادریس به امیر جدید شهر پیام فرستاد كه خود و درباریان وى پیاده و بدون سلاح، به نزد وى بیابند.
امیر، گرچه نخست زیر بار نمى رفت اما پس از آگاهى از اراده عمومى، سرانجام پذیرفت و با تذلل و خاكسارى، با پاى برهنه با همراهان خویش، نزد ادریس آمد و به مردم پیوست و همه، با پاى برهنه، به بیابان بیرون شهر رفتند و ادریس از خداوند طلب باران كرد.
باران رحمت الهى فراوان فروبارید؛ و مردم شهر از جان و دل به ادریس و فرمان الهى او، گردن نهاد.
حضرت ادریس علیه السلام
حضرت ادریس؛ پیامبری است که بعد از حضرت آدم؛ به پیامبری مبعوث گردیده است و نام او در قرآن ذکر شده است و اولین پیامبری است که خداوند به وسیله حضرت جبرئیل برای هدایت نسل (قابیل) در حدود تعداد ۳۰ صحیفه به قلب پیامبر عظیمالشأن وحی فرمود. حضرت ادریس؛ بعد از شش پشت به حضرت آدم؛ میرسد و در حالی که جد بزرگش (حضرت شیث) وفات فرمود، در سن بیست سالگی بود.
قرآن چگونگی زندگی و آداب دینی او را به طور مفصل بیان نکرده است، ولی در ۳۰ آیه قرآن از او بحث کرده است و بیان کرده است که بسیار صادق و صابر بوده است و نزد خداوند مقام بالا و والایی داشته است.
وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کَانَ صِدِّیقاً نَّبِیّاً. (مریم/۵۶)
و در کتاب ( آسمانی قرآن ) از ادریس بگو. او بسیار راستکار و راستگو و بود.
(ای پیامبر به وسیله وحی آسمانی از اخلاق و احوال حضرت ادریس آگاهی پیدا کن و بدان که همانا حضرت ادریس پیامبری بسیار راستگو و بلند مقام بوده است.)
در حالی که به آسمان بلند شد در سن ۳۶۵ سالگی بود. حضرت ادریس؛ اولین کسی بود که نوشتن با قلم را به دیگران آموخت و اولین کسی است که خیاطی را به مردم آموخت و اولین کسی بود که به علم نجوم و ستارهشناسی، ریاضیات و اسلحهسازی آشنایی داشت و اولین کسی بود که برای سنجش اشیاء دستگاه میزان را ساخت.
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/1443